راحیلراحیل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

The life In Me

عکس های راحیل

سلاااااااااااااااااااااااام. خوب راحیل خانومم .. خیلی وقته که نیومدم وبلاگت  آخه مگه تو وقتی هم میذاری برای من؟    تازه کلاس های دانشگاه هم که شروع شده ... دیگه واقعا وقت ندارم ... برای امروز تصمیم گرفتم چند تا از عکساتو بذارم 1. راحیل و تلاش برای حرف زدن 2. راحیل بعد از یک خواب راحت 3. راحیل و بابایی  4. راحیل بعد از یک غلت زدن موفق   خطاب به همه عمه ها و عموها و دایی ها و خاله ها و دوستان گرامی  ماشاالله یادتون نره  ...
19 اسفند 1390

شصت مکیدن

این روزا یاد گرفتی انگشت شصتتو بمکی ... نمیدونم چیکار کنم این عادت از سرت بیفته .... یعنی چیکار کنم باهات دختر  ...
22 بهمن 1390

عروسی

هفته ای که گذشت عروسی خاله الهامت بود. خیلی خوش گذشت ... البته تو که متوجه چیزی نشدی جزاینکه سروصدا زیاد بود. چون نمی خواستم خوابت بهم بخوره تورو گذاشته بودم خونه مادربزرگ یه لباس قشنگ هم تنت داده بودم که بعدا با عروس دوماد عکس بندازی .... وای که چقدر ماه شده بودی مدتی میشه که میخوام عکست رو بذارم .. ولی وقت نمیشه حالا به مناسبت چهارماهگیت عکست رو میذارم اینم از راحیل گلم .... ...
17 بهمن 1390

مسافرت

باز هم دیر کردم ... وقتی قرار باشی از اینترنت Dailup استفاده کنی همینه دیگه. راحیل  خانوم گل ، یک هفته دیگه 3 ماهت کامل میشه دیگه داری بزرگ میشی  لبخند میزنی و میخندی ... جدیدا از کارتون Shoun The Sheep خیلی خوشت اومده هر وقت میذارمش کلی دست و پا میزی و همش سعی میکنی حرف بزنی حتی پریز برق هم برات جالبه ...  هر کاری که انجام میدی از نظر من و بابات فوق العاداست ... راحیل دوست داشتنی من با هم اومدیم یه مسافرت دو روزه خونه  مادربزرگ ... منم دارم از فرصت استفاده میکنم تا برات بنویسم. از روز واکسنت بگم بابات و عمه ماریه تورو بردم برای واکسن دو ماهگی .. من نرفتم آخه طاقت گریه ات رو ندارم وقتی آوردنت به...
9 دی 1390

راحیل

انگار زمان بسیار زیادی از تولدت گذشته ... آخه من و تو خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم ... هیچوقت لحظه بدنیا اومدنت از یادم نمیره ... هنوز شبا تو خواب می بینم نمی دونی چقدر همه از اومدنت خوشحالن ... خیلی دیر کردم می دونم .. ولی عزیزم تو فرصتی نمی دی که کاری انجام بدم ... الان هم دقیقا نیم ساعت میشه خوابیدی ... من اومدم تا کمی برات بنویسم راحیل گلم 16 مهر ... تو بیمارستان ایران بدنیا اومدی ... مامای که اون روز با من بود میربلوچزهی بود که خانوم خیلی خوبی بود البته عمه ماریه ات هم اومده بود که من تنها نباشم ... ... دفعه بعدی که اومدم سعی می کنم چندتا عکس ازت بذارم ... تابعد ...
5 آبان 1390

38

سلام راحیل گلم با  امروز ٥ روز میشه که وارد هفته ٣٨ شدیم ... می بینی عزیزم دیگه چیز زیادی نمونده ... هرچی نزدیک تر میشیم ، زمان هم دیرتر میگذره ... دیگه واقعا به نفس افتادم ... ولی همه اینا به دیدنت می ارزه ... تصمیم دارم طبیعی زایمان کنم ... هر روز هم دارم پیاده روی می کنم تا زایمانم راحت تر باشه دارم خودمو برای دیدنت و بودنت در کنارمون آماده می کنم . جای گهوارتو مشخص کردیم .. من و بابایی ات ... لباساتو نگاه میکنیم و سعی می کنیم تورو توشون تجسم کنیم ... راحیل جانم ... سعی کن زودتر بیایی ... دیگه صبرم داره تموم میشه ...
2 مهر 1390

36

راحیل گلم ... هفته ٣٦ هم تموم شد . دیگه دارم روز شماری می کنم ... حقیقتش باید اعتراف کنم که خسته شدم دلم میخواد سریعتر این روزا تموم بشه و تو به دنیا بیای به قول بابات دیگه زیادی حامله شدم :D دارم هر روز پیاده روی می کنم تا موقع زایمان راحت تر به دنیا بیای از تو چه پنهان کمی هم ترس دارم ... ولی ان شاالله که همه چیز به خوبی پیش میره مامانی اومده ... تا زایمان پیشم میمونه ... به حساب دکتر حداکثر تا 14 مهر بدنیا میای ولی احساسم میگه زودتر بدنیا میای ... خیلی منتظرتیم ...  
21 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به The life In Me می باشد